دوباره صدای قدمهای بلند سکوت
به هر کوی و برزن بپیچیده است
و آهی به میزان آمال بی انتها
در هر چه خواهندگی ، بسته است
در این شام غمناک و پر التهاب
دلم از پی پر زدن خسته است
کمت دارم ای دوست ، ای بیدریغ
کجایی که این غم دلم خسته است
اینجا برای خودی مینویسم که بعدا میاد برای بهزاد سراج فرداها