میشناسمت ، در ازل بود که هم پیاله شدیم ،هنگام شکفتن یاسهای رازقی ، اولین سلامم را به غمض عینی پاسخ گفتی ، هنوز حلاوت عسل ، شیرینی آن نگاه را تکرار میکندم ، ابدیت انتظارمان را میکشد ، در آن هنگام که کوچ پرستوها اغاز میشود
بازماندگان با دو دشمن رو در رویند، اندوه رفتگان که عمیق است و شادی دشمنان که مثل حباب ، سطحی و ناپایدار! یزیدیان این فاتحان بی شکوه ترین رزم عالم ،دسته دسته میکوشند تا شکست واقعی خویش را بزک کنند.هیاهوی شادمانی آنان مانند بزدلانی است که در تاریکی قدم میزنند و برای فرار از ترس و خوف ، به صدای بلند زمزمه ای بر زبان میاورند
زندان واژه ای که همیشه تاریخ تیره پشت انسان را سوزانده است چگونه تاب بیاورم فاصله تنگ میان این میله های آهنین را آی سر به آسمان سودگان پست روحم را هرگز فرا چنگ نخواهید آورد حتی اگر بند بند وجودم را به بند در کشید