وقتی چشمانم را از دنیای زیبایتان بستم
در قبری تاریک پنهانم مسازید
چون لکه ننگی که از صفحه روزگار میزدایید
بگذارید چشم در چشم خورشید بدوزم
و او خود بخواند همه آنچه را که عمری توان گفتنش نبود
روزگاری تنم گرمترین آغوشها بود
برای آنانی که دوستشان میداشتم
و چشمانم آیینه تمام عیار احساس
قلبم
چکیده عشق
و دستانم
نوازشگران گیسوان بلند محبت
عریانم مسازید
من از هماغوشی با تن سرد خاک بیزارم
اشکهایتان نیز ارزانی خودتان باد
خوب میدانم در آن هنگام که ناقوس سومین طلوع خورشید به صدا درآید
یادم از خاطرتان زدوده خواهد شد
و من
برای همیشه به ابد یت خواهم پیوست
بسترهاتان همیشه گرم
زندگیتان همیشه سبز
اما. . . اما
همیشه بخاطر داشته باشید
دوستتان خواهم داشت
همقطاران کاروان عشق
جاودانه و بی چشمداشت
تا ابد