شنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۵

انتقام

از گذشته ای مینویسد که به خواست خود دستکاریش میکند
از کینه ای فروخورده
از تو
از توئی که هنوز هم نمیشناسدت
تهدید میکند ، به انتقام
تهدید به چسباندن انگی که هیچگاه نخواهد چسبید
ولی
این مردمند که قضاوت میکنند ، بی محکمه
و این توئی که انتخاب خواهی کرد
زندگی برای خودت
یا زندگی برای دیگران را

سرما سرما سرما

هوا سرد است
درد بی نهایت
شب تاریک
اسمان سرشار از برف است
زانوانم را به بغل میگیرد غم
این فریاد های در حلقوم خفه شده اند که از هزاران سال نوری انطرفتر بگوش میرسند
بنال ، بنال که کلید صبح در چاهست

چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۵

ببار اي اشك

ببار اي اشك
ببار ، شايد سنگيني بار فراق را سبكتر كني
ديگر خورشيدي گونه هاي سرما برده ام را التيام نخواهد بخشيد
و درد خواستن در اعماق وجودم تا ابد لانه خواهد كرد
ديگر روي از هر نوري پوشيده خواهم داشت
كه جان را ياراي تحمل فراقي ديگر نيست

دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۵

روزمرگی


با سپورا از خونه میزنی بیرون و با مطربا برمیگردی ، بدون اینکه حواست باشه که : بابا جون یه روز از عمرت رو خرج کردی
همیشه به امید اینکه فردا رو بدست بیاری ، امروز رو از دست میدی و این یعنی خسران
دیگه کمتر به قرارهایی که با خودت گذاشته بودی فکر میکنی
مواظب خاکریزت باش پسر! فکر کنم داری میکشی عقب
اگه به این ننتیجه رسیدی که باید موضع ت رو عوض کنی خیالی نیست پس بجنب ، ولی اگه ازفشار زیادی داری میری عقب فاتحه ت خونده س . اقلا اسلحه ت رو جا نذار
برای خوب موندن باید تمرکز کنی ، تمرکز
عکس :پاییز 85 ، دربند ، بهزاد

یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۵

صعود سکوت


و باز هم صعود
صعود ، سکوت ، سکوت
و صعود سکوت تا بلندای وجود
او در فراسوی مکان ،در التهاب از دست رفتن هر آنچه که بدست آورده است
خود را میکاود
نفس ، سربیست در سینه و او را یارای براوردنش نیست
و اویی دیگر
در اشتیاق پروازی برای شدن ، اوجی برای بودن ، به دور دست خیره میماند
زمستان است ولی بس جوانمرد

شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۵

پرواز نور


من جدا میشوم از شاخه نور
میروم
تا برسانم به همه خاک نشینان
خبر حرمت عشق
عکس :آبذغال چال ، زمستان 85 ، بهزاد

شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۵

احمد شاملو

دهانت را میبویند مبادا که گفته باشی دوستت می دارم.
دلت را میبویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی ست ، نازنین
عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه میزنند
.عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش رابه سوخت بار سرود و شعرفروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن روزگار غریبی ست ، نازنین
آنکه بر در میکوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
.نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاه ها مستقر
با کنده و ساطوری خون آلود
روزگار غریبی ست ، نارنین
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند
و ترانه را بر دهان
.شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی ست ، نازنین
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد

پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۵

بعد پنجم



سالهاست ،عطر اقاقی در کوچه هامان نپیچیده است
ماههاست گلی را به رسم محبت هدیه نکرده ایم
روزهاست نگاهمان با نگاه عاشقانه ای گره نخورده است
دقیقه هامان چگونه میگذرند ؟
هر ثانیه قرنیست پرشتاب و تهی
باید عبور کرد از بعد چهارم
بعد چندم را باید جست؟

چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۵

خسته دل و پریشون از در خونه زد بیرون
شب دیر خوابیده بود و صبح به سختی بیدار شد
بهانه گرفت و فریاد شنید
نگاه مهربون و ملتمسانه ش که بارون اشک خیسش کرده بود داره دیوونه م میکنه
نمیتونم کار کنم.نمیتونم
چرا دیگه فکرم کار نمیکنه؟
چرا نمیتونم

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

جاي خالي

روي قاليچه دل ،جاي عشقي خاليست
در ميان كوچه هاي تنگ غربت،جاي شبگرد غزلخوان خاليست
بوي محبوبه شب،عطر گل ياس سفيد،در ميان دل تنگم خاليست
جاي نيلوفر عريان وجودم ز ازل تا به ابد در همه دنيا خاليست
جاي قلبم خاليست
جاي قلبم خاليست

مرغ سي ام

در آغوشم كشيد آسيمه سر امواج خشماگين
منم اينك
منم ققنوس از زندان آزادي رهيده
منم در انتظار آتشي بس داغ و تفتيده
منم چله نشين عشق ناديده
منم مرغ سي ام،سيمرغ آژيده
هم اينك در كشيد اين جسم خاكي را
هلا آسيمه سر امواج خشماگين

دغدغه


دغدغه های شخصی ،چیزی نیست که بتونی با کسی به اشتراک بذاری
راههایی که توی دنیا طی میشن به اندازه ادمها متنوع هستن
راه خودت رو باید تنهایی بری، پس برو پسر، اینقدر معطل نکن
اگه خواستی میتونی فقط لذتهای این زندگی رو با کسایی که دوستشون داری و دوستت دارن تقسیم کنی،فقط همین
توی راهت تنهایی ، چون راهت منحصر به خودته
عکس:1384، دریای چالوس ، بهزاد

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵

کوه،برف،عشق


آن روز ،روز دیگری بود.پس از ماهها دوباره زندگی را تجربه کردم و زنده بودن را
روز که نه، شبی را تا صبح به معاشقه با دوستانی گذراندم که زندگی را و جریان را جاری نمودند
شعر، شاملو، مشیری، کاخی، روشنتر از خاموشی، وزمستان اخوان
و 5 صبح بی هیچ پلک برهم زدنی ، این کوههای به برف نشسته درکه بودند که ما را در آغوش گرمشان میفشردند.چه کوهی،چه برفی
وچه عشقی
کوه ،برف، عشق
بلندای حیات ،پاکی مطلق ،عشق
که هیچ کلامی رایارای ترجمان آن نیست
عکس:درکه 9/9/85 بهزاد