دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵

کوه،برف،عشق


آن روز ،روز دیگری بود.پس از ماهها دوباره زندگی را تجربه کردم و زنده بودن را
روز که نه، شبی را تا صبح به معاشقه با دوستانی گذراندم که زندگی را و جریان را جاری نمودند
شعر، شاملو، مشیری، کاخی، روشنتر از خاموشی، وزمستان اخوان
و 5 صبح بی هیچ پلک برهم زدنی ، این کوههای به برف نشسته درکه بودند که ما را در آغوش گرمشان میفشردند.چه کوهی،چه برفی
وچه عشقی
کوه ،برف، عشق
بلندای حیات ،پاکی مطلق ،عشق
که هیچ کلامی رایارای ترجمان آن نیست
عکس:درکه 9/9/85 بهزاد

۲ نظر:

ناشناس گفت...

حاجی شجر رو جا انداختی. بخصوص مرغ سحرش که روانیم کرد.
و امان از بزغالت با اون حکم بازی کردنش. یه ساعت سر کارمون گذاشت تازه فهمیدم منظورش 4 برگه
!!!

ناشناس گفت...

بودن
یعنی همیشه سرودن
بودن
سرودن
سرودن
رنگ سکون را زدودن